روز نهم اردیبهشت یه اتفاق خطرناک که به خیر گذشت رفته بودیم باغ حاجی بابا داشتیم مرغ و خروسها رو نگاه میکردیم که یهو خروس نامرد فهمید که تو کوچولویی و از شانس من وقتی پشتت بهش بود پرید بهت و تو رو ترسوند یه کمی گریه کردی و از بس که شیطونی زودی فراموش کردی و بازم روز از نو وروزی از نو... ...
دیروز رفته بود خونه ی مامانجون سیما ،جورابش سوراخ بود.مامانجون گفته تو که بابایی(یه بازیه جدید راه انداخته که خودش بابا میشه و بابا آیدین البته وقتی به نفعشه و گرنه من گیگی ببییم) برو برای خودت یه جفت جوراب بخر. آیدین:وقت ندارم! مامانجون:چیکار داری؟! آیدین:بچه هارو میزنم! &nb...